وبلاگ محمد حسن زاده (3)

به وبلاگ بنده خوش آمدید

وبلاگ محمد حسن زاده (3)

به وبلاگ بنده خوش آمدید

در این وبلاگ مطالبی که ارائه می‌شود جنبه عمومی داشته و فرد خاصی مد نظر نیست. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد توجه واقع شود.

پیوندها

داستان ابن سیرین

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ

مغازه یک پارچه فروشی در زمان قدیم.

 

        ابن سیرین جوان پارچه فروش بسیار زیبا و خوش سیما اما مومن و خدا پرستی بود که در داخل بقچه ای بزرگ پارچه می ریخت و به عنوان بزازی دوره گرد برای فروختن پارچه ها به مردم در میان کوی و برزن جار می زد و هر کس که می خواست از او پارچه بخرد از خانه بیرون می آمد و او را صدا می زد. او هم بقچه پارچه را زمین می گذاشت و آن را می گشود تا مشتری ها قطعات پارچه ها را ببینند و اگر پسندیدند بخرند.

   معمولا مشتری او زنانی بودند که به اجناسی که او عرضه می کرد، نیاز داشتند. اما در میان مشتریان ابن سیرین زنی بود که دل به او باخته بود و به دنبال فرصتی می گشت تا او را به خود دعوت کند. اتفاقا از نظر آن زن روزی همه چیز بر وفق مراد بود و ابن سیرین هم از درب خانه او گذشت. او را صدا زد و گفت که می خواهد پارچه های او را ببیند.

  ابن سیرین بی خبر از همه جا ایستاد و خواست که طبق معمول بقچه پارچه ها را زمین بگذارد اما آن زن به او گفت: نه اینجا باز نکن. همسایه ها هم در داخل خانه هستند و می خواهند پارچه ها را ببینند. ابن سیرین را به داخل خانه کشاند و به درون اطاق خودش برد.

      عده ای گفته اند که ابن سیرین شاگرد مغازه بزازی در بازار بود و آن زن متشخصه ای بود و برای خرید پارچه به آن دکان رفت و آمد می کرد و دلباخته ابن سیرین شده بود و روزی مقداری پارچه خرید و به بهانه این که پول به همراه ندارد و پارچه ها هم سنگین است از او خواست که پارچه ها را به خانه اش بیاورد و پول آن را بگیرد و به صاحب مغازه برساند.

    او رو به ابن سیرین کرد و گفت: من پارچه نمی خواهم، خودت را می خواهم. ابن سیرین که بسیار شگفت زده شده بود امتناع کرد و زن اصرار. عاقبت زن خطاب به او گفت: اگر به حرف من گوش ندهی و رام من نشوی فریاد می زنم که به زور وارد خانه من شده ای و قصد مرا کرده ای و آبروی تو را خواهم برد.

   ابن سیرین که خود را در دام بدی گرفتار می دید فکری به خاطرش رسید و گفت بسیار خوب این بقچه پارچه ها اینجا باشد تا من برای قضای حاجت بروم و برگردم بعدا هر کاری داشته باشید در اختیار شما هستم. زن به او اجازه داد.

   ابن سیرین به حیاط آمد و به مستراح (دستشویی) رفت و مدفوع کرد و آن را به تمام سر و صورت و بدن خود مالید و به نزد زن برگشت. زن که او را با آن وضع دید با نفرتی که از او پیدا کرده بود به او نزدیک نشد و به او گفت: زودتر از پیشم برو و خانه مرا ترک کن که از تو حالم به هم می خورد.

      ابن سیرین هم بقچه پارچه ها را بست و برداشت و از خانه آن زن بیرون آمد و رفت. در کتابها آمده است که خداوند به واسطه این عفت و تقوی و پاکدامنی که ابن سیرین از خود نشان داد مانند حضرت یوسف (ع) به او تعبیر خواب را آموخت. کتاب تعبیر خواب ابن سیرین و دانیال نبی (ع) بسیار معروف است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۰۲
محمد حسن زاده